رمان یک بار نگاهم کن 13
نوشته شده توسط : admin

 

مهر رسیده و کار ارشیا هم آغاز شده بود. آموزشکده فنی دخترانه اینقدر جای پرتی بود که ارشیا از روی آدرس و کروکی هم به زور جایش را پیدا کرد. وقتی جلوی در از ماشین پیاده شد به ساختمان آجری مقابلش چشم دوخت بالای سر در اصلی ساختمان که خیلی هم با در اصلی فاصله نداشت با کاشی های آبی نام دانشکده را نقش زده بودند.
دانشکده فنی دخترانه فاطمه الزهرا
حالا دخترای مردم از شهرای دیگه چه جوری این جا رو پیدا می کنن خدا می دونه. عجب جای مسخره ای. اون از دانشکده فنی پسرانه که چسبیده به زندان اینم از اینجا. اخه اینا چه فکری می کنن.
اصلا ظاهرش به دانشگاه شباهت نداشت. بیشتر به یک مدرسه شبانه روزی می خورد تا دانشکده فنی. گروه گروه دخترهای دانشجو از کنارش عبور می کردند و با تعجب و کنجکاوی نگاهش می کردند.
ارشیا با خودش گفت:
خدا به دادم برسه. انگار افتادم تو یک دبیرستان دخترانه.
مستقیم رفت طرف نگهبانی و گفت:
سلام. بنده مهرابی هستم. از این ترم اینجا تدریس می کنم. و کارتش را به نگهبان نشان داد. نگهبان با تلفن با جایی تماس گرفت و بعد زنجیر را باز کرد و گفت:
ماشینتون و ببرین اونجا؟
و با دست جایی سمت راست ارشیا را نشان داد. ارشیا تشکر کرد و بعد هم با ماشین وارد شد. ساختمان اصلی درست با فاصله چند متر روبه روی در اصلی قرار داشت. برای رسیدن به محوطه دانشکده می بایست از توی ساختمان اصلی که عرض کمی داشت ولی تمام طول دانشکده را شامل میشد عبور کنی.
بعد از ساختمان اصلی محوطه وسیعی قرار داشت که اطرافش درخت کاری و چمش کاری شده بود. و جا به جا نیکمت های رنگی به چشم می خورد. سمت چپ کارگاه ها و پشت آن سلف واقع شده بود.
سمت راست هم ساختمان قدیمی خوابگاه به چشم می خورد. و در انتهای محوطه آن دورها سالن ورزشی. تمام دانشکده را همین چند ساختمان تشکیل میداد.
ارشیا عینکش را برداشت و وارد سالن اصلی شد. نگاهش را چرخاند روی تابلوهای نسب شده کنار در اتاق ها.
آموزش اولین اتاق بود و بعد هم دفتر اساتید. با چرخیدن بالاخره دفتر مدیر گروه را پیدا کرد و وارد شد.
ترنج تازه رسیده بود که دوستش مهتاب را از دور دید. دوان دوان به طرف او امد و خودش را توی بغل او پرت کرد.
دیونه چکار می کنی له شدم؟
وای ترنج استاد جدید و دیدی؟
ترنج بی خیال رفت طرف برد گروه و گفت:
نه که چی؟
مهتاب دست او را کشید و گفت:
بچه های همه گروه ها دارن درباره اش حرف می زنن. ستاره و الهام خودشون دیدنش داره به نگهبانی میگه.
ترنج دستش را آزاد کرد و به طرف کلاسش به راه افتاد.
خوب حالا چکار کنم؟
اه که چقدر تو یبسی دختر. طرف یه جوونه خوش تیپه.
وقتی دید ترنج هیچ عکس العملی نشان نمی دهد دنبالش دوید و در حالی که کوله اش را زیر و بالا می کرد برگه ای را از توی کیفش بیرون کشید.
صبر کن ببینم اسمش چیه؟
برگه پرینت گرفته انتخاب واحدش که توی کیفش تقریبا له شده بود را نگاه کرد و گفت:
مهرابی. ارشیا مهرابی. کارگاه گرافیک 3 باش داریم و چاپ ماشینی. وای ترنج فکرشو بکن.
ترنج باز هم بی خیال از پله بالا رفت و بدون اینکه به مهناب نگاه کند گفت:
خودم می دونم اسمش چیه موقع انتخاب واحد اسمش جلوی درس بود.
وای امروز عصر کارگاه داریم. چهارشنبه هم چاپ.
بعد برگه را دوباره مچاله توی کوله اش چپاند و دنبال ترنج از پله بالا دوید.
اه ترنج با توام.
خوب شنیدم چکار کنم حالا؟
مهتاب موهایش را که از مقنعه بیرون زده بود دوباره کرد توی مقنعه و گفت:
یعنی اصلا برات مهم نیست؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
نه. همچین موضوع مهمی هم نیست. تازه...
مهتاب که همیشه مرض فضولی داشت با همین حرف ترنج انگار که کک به جانش افتاده باشد ورد برداشت که
تازه چی؟ تازه چی؟ بگو دیگه.
ترنج کیفش را گذاشت روی صندلی و چادرش را برداشت و با دقت تا کرد. مهتاب داشت خون خونش را می خورد که ترنج اینقدر خونسرد بود.
ای بمیری ترنج بگو دیگه.
ترنج نگاه بی تفاوتش را دوخت به مهتاب و گفت:
طرف دوست داداشمه. اندازه موهای سرتم اومده خونه ما. حدودا شیش هفت ساله من تقریبا هفته ای دو سه بار دیدمش البته به جز این این اواخر. اگه تو الان فهمیدی استادمون شده من الان یک ماهه می دونم. پس ببین همچین سوژه داغی هم نیست. بعد از اون مطمئن باش به هیچ کدومتون محل خرم نمیده. چون مقام بلندشون اجازه نمی ده به زیر پاشونم یه نگاهی بندازن. اگه نگاه تو صورت یکی تون کرد به من بگین تره فرنگی. حال دهنتو می بندی و این حرفارو تو کله ات نگه میداری و اصلا به اون مغزتم خطور نمیکنه که بخوا ی این حرفا رو به کسی بگی.
بعد نفس عمیقی کشید و با دقت چادرش را توی کیفش قرار داد و روی صندلی ولو شد.
کتابی بیرون کشید و درحالی که کاغذ نشانه اش را بر می داشت گفت:
اون دهنتم ببند و بگیر بتمرگ.
مهتاب تقریبا روی صندلی وا رفت. ترنج میدانست گرچه مهتاب همیشه توی کار این و آن سرک میکشید ولی عادت نداشت شایعه پراکنی کند و مهم تر از ان اگر از او می خواستی حرفی را به کسی نگوید محال بود کسی بتواند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشد.
کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد. تقریبا همه داشتند درباره استاد جدید حرف میزدند. ترنج بی خیال پاهایش را روی صندلی جلویی دراز کرده بود و توی کتابی که دستش بود غرق شده بود.
دانشکده ای که تمام دانشجویانش دختر باشند ورود یک استاد جوان مجرد نمی توانست چیز بی اهمیتی باشد. بچه های رشته های دیگر حسابی به بچه های گرافیک حسودیشان شده بود.
ده دقیقه از ساعت شروع کلاس گذشته بود و از استاد خبری نبود. ترنج نگاهی به ساعتش انداخت و کتابش را برگرداند توی کیفش. از جا بلند شد.
کجا؟
مهتاب بود که پرسید.
سلیمی رو نمی شناسی وقتی ده دقیقه گذشت نیامد دیگه نمی آد و زیر لب غر زد.
اه اول صبحی ما رو کشوندن اینجا بعد استاد تشریف نیاوردن. حالا دانشجوی بدبخت نیامده بود پدرش و در آورده بودن
چادرش را برداشت و سرش کرد. مقنعه اش را توی آینه کوچکش مرتب کرد و کیفش را برداشت. یکی دیگر از بچه ها پرسید:
یعنی بریم؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:

من که می رم. فوقش استاد بیاد جلسه اول همش توضیح و تهدیده.

کیفش را انداخت روی شانه اش و چادرش را مرتب کرد. مهتاب تند تند وسایل پراکنده اش را جمع کرد و گفت:
نمی مونی تا کلاس بعدی.
ترنج برگشت و نگاه بی تفاوتی به مهتاب انداخت و در حالی که ساعتش را رو به او گرفته بود گفت:
ساعت هشته تا سه اینجا چکار کنم. الافم مگه می رم خونه بعد میام.
بیا بریم خوابگاه پیش ما این همه راهو کجا بری.
حوصله ندارم می رم خونه.
مهناب شانه به شانه ترنج از کلاس خارج شد. بعد از رفتن او بقیه هم یکی یکی وسایلشان را جمع کردند. عده ای که محافظه کارتر بودند دست دست می کردند شاید استاد برسد. ولی بعد از ده دقیقه کلاس خالی شده بود.
مهتاب و ترنج از پله سرازیر شدند.
مطمئنی نمی آی؟
آره می رم خونه مرسی.
و راهش را به طرف در اصلی کج کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. توی این برهوت تاکسی که عمرا گیرش می آمد مگر زنگ می زد به آژانس.
اتوبوس واحد هم که..... دوباره به ساعتش نگاه کرد
بله هنوز نیم ساعت مونده تا بیاد.
عینک آفتابی اش را به چشم زد و توی کیف بزرگش دنبال کیف پولش گشت.
با آژانس می رم درک پنج تومن! چه غلطی بکنم اینجا تا عصر.
تا کمر انگار رفته بود توی کیف.
اه پس کجاست؟
دوباره دستش را چرخاند ته کیفش.
لعنتی جاش گذاشتم.
مردد برگشت.
برم از مهتاب بگیرم؟
نه ولش کن شاید نداشته باشه خجالت بکشه.
بعد دوباره جیب های کیفش را گشت و همان جور با خودش گفت:
یه چند تایی بلیت اتوبوس باید اینجاها داشته باشم.
و با دیدن بلیت ها گفت:
خوب اینم بد نیست.
کیفش را رها کرد و رفت طرف ایستگاه اتوبوس که درست رو به روی نجاری آن طرف خیابان بود.
ای خدا حالا باید نیم ساعت الاف شم. خدا بگم چکارت کنه سلیمی. ببین چطور ما رو مچل کردی. روز اول سالی.
کیفش را با حرص انداخت روی نیمکت و به اطراف خیره شد. بلواری که دانشکده فنی دخترانه کنارش بود درست سه چهار متر بعد از دانشکده تمام میشد و به خیابان خاکی تبدیل میشد. اطراف خیابان خاکی را هم خانه های ریز و درشت کج و معوجی پر کرده بود که معلوم بود قبلا یک منطقه روستایی محسوب میشده ولی با کش امدن شهر تا این منطقه به قسمت شهری متصل شده.
فقط ترم یکی ها و کسانی که مشکلات خاص داشتند می توانستند از خوابگاه استفاده کنند. بقیه مجبور بودند توی همین خانه های کوچک سه چهار نفری اتاقی برای خوشان کرایه کنند.
بدبختا خیر سرشون روزانه قبول شدن مثلا
ترنج گاهی برای دیدن دوستانش توی خانه هایشان رفته بود. اصلا هر کس توی این منطقه خانه جدید می ساخت حتما یک اتاق هم گوشه حیاطی طبقه دومی جایی اضافه می کرد چون مشتری دانشجو زیاد بود.
ترنج بی حوصله به ساعتش نگاه کرد. فقط پنج دقیقه گذشته بود. پوفی کرد و گفت
شیطونه میگه بلند شدم پیاده برم تا سر خیابون اصلی.حالا رفتی بدون پول می خوای چه غلطی بکنی.
با بی حوصلگی کتابش را بیرون کشید و عینکش را روی کیفش گذاشت و مشغول خواندن شد. اینقدر خمیازه کشیده بود که فکش درد گرفته بود.
وقتی از کلافگی جانش به لبش رسید نگاهی به انتهای خیابان انداخت.کتاب را توی کیفش چپاند و بلند شد.
جهنم.اصلا نمی رم خونه. می رم پیش مهتاب.
عینکش را برداشت و دوباره زد. چادرش را مرتب کرد و عرض بلوار را طی کرد.
اولین کلاس ارشیا خیلی طول نکشیده بود. بچه ها ترم یکی بودند و بعضی بدون وسیله آمده بودند. ارشیا فقط کمی درباره شیوه کارش و توقعاتش توضیح داده و یک لیست بلند بالا هم داده بود دست دانشجویان و گفته بود جلسه بعد کسی دست خالی نیاید.
تا عصر کلاس دیگری نداشت. کیفش را برداشت و رفت طرف ماشینش. از لای نرده های دیوار اصلی نگاهش افتاد به دختری که نشسته بود روی نیمکت ایستگاه اتوبوس و کتاب می خواند. عینکش را برداشت و با دقت نگاه کرد:
ترنجه!
دوباره نگاهی به ساعتش انداخت.
یعنی کلاسش تمام شده. ترنج را دید که کلافه دستی به سرش کشید و ته خیابان را نگاه کرد بعد کتابش را گذاشت توی کیفش و بلند شد.
می خواد بره خونه؟
ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت. سریع سوار شد و ماشین را دنده عقب از پارک بیرون آورد و رفت طرف در اصلی.
از در که بیرون رفت ترنج درست مقابلش بود. شیشه را پائین کشید و برای ترنج بوق زد. ترنج مکثی کرد و به طرف ماشین ارشیا رفت. ارشیا ماشین را بیرون نگه داشت و پیاده شد.
ترنج عینکش را برداشت و به جایی جلوی پای ارشیا خیره شد و سلام کرد:
سلام استاد.
ارشیا واقعا جا خورد. این لحن و برخورد برایش غریبه بود. این ترنج را نمی شناخت. لبش را جوید و گفت:
خونه می ری؟
می خواستم برم منصرف شدم دارم می رم خوابگاه پیش بچه ها.
اگه مشکل وسیله داری می رسونمت.
صدای اتوبوس واحد از دور شنیده شد. ترنج عینکش را زد و به انتهای خیابان خیره شد.
اتوبوس اومد. بعد از اون فکر نمی کنم براتون صورت جالبی داشته باشه که جلوی محل کارتون یکی از دانشجوهاتون و سوار ماشینتون کنین. بعد در حالی که می چرخید تا خودش را به ایستگاه برساند ادامه داد:
برای شما شاید مهم نباشه. اما برای من مهمه. خداحافظ
ترنج پشت به ارشیا دور شد و توی ایستگاه سوار شد و رفت. ارشیا انگار با این حرف ترنج توی کوره افتاده بود. دانه عرقی از روی پیشانی اش سر خورد روی گردنش. نگاهی به اطراف انداخت خدا رو شکر کسی نبود.
با حرص سوار ماشینش شد و اینقدر با سرعت حرکت کرد که جیغ لاستیک ها به هوا رفت.
خاک بر سرت ارشیا که خودتو ذلیل یه دختر بچه کردی. همین و می خواستی. خوبت شد؟ یک عمر تو صورت دخترا نگاه نکردی می مردی این بارم جلوی اون چشمای کور شده تو می گرفتی.
اِ اِ....راست راست نگاه می کنه توی چشمای منو میگه برام مهمه سوار ماشین شما نشم. نه بابا خیال برت داشته کجا نگاه کرد. هه یادش رفته تا دیروز موهاشو خرگوشی می بست جلو من ورجه ورجه می کرد. دختره پررو.
ولی بعد از چند دقیقه که به حرکت ترنج فکر کرد خنده اش گرفت. قیافه جدی که ترنج در مقابل او گرفته و گفته بود. استاد. بعد هم مثل دخترای مودب نگاهش را دوخته بود به زمین و حال او را گرفته بود. ترنج بد جور در مقابلش گارد گرفته بود.
با خنده به خودش گفت:
چه لفظ قلمم برا من حرف می زنه.
بعد یادش آمد از بلاهای رنگ و وارنگی که ترنج سرش آورده بود. نگاهای پر از شیطنت خنده های بی خیال و کودکانه.آه کشید.
آقا راشیا حالا حالاها باید با کله زمین بخوری تا خانم یه نظر مهمونت کنه. حقته بکش.
بد برای دلداری دادن به خودش گفت:
چیه بابا خودم خرابش کردم خودمم درستش می کنم.
ترنج نهارش را که خورد بالا رفت تا وسایلش را جمع و جور کند. تا برسد دانشگاه کلاسش هم شروع میشد.
از بالای پله داد زد:
بابا منو می رسونی کلی وسیله دارم. نمی تونم خودم برم.
آره بابا جون. چند کلاس داری؟
سه.
باشه اماده شو بریم.
مانتو مشکی اش را برداشت و با جین مشکی پوشید.
وسایلش را توی کوله اش ریخت و چادر ملی اش را پوشید و کوله اش را انداخت و کیف کاغذ هایش را هم برداشت و از پله پائین دوید.
مسعود داشت با تلفن صحبت می کرد. ترنج وسایلش را کنار در گذاشت و نگاهی به ساعت انداخت.
بابا دیر میشه ها.
مسعود سری تکان داد و به حرفش ادامه داد. ترنج بندهای کتونی های سفیدش را بست و باز به پدرش نگاه کرد.
بابا زود باش دیر می رسم.
مسعود جلوی دهنی تلفن را گرفت و گفت:
دیر نمیشه من می رسونمت.
ترنج پوفی کرد و دوباره به ساعت نگاه کرد. ماکان که حرص خوردن او را دید گفت:
می خوای من برسونمت؟
نه دستت درد نکنه تا تو حاضر شی کلاس تمام شده.
ماکان شانه ای بالا انداخت و گفت:
خود دانی.
ترنج که دید پدرش هنوز دارد حرف می زد. چنگ زد و سوئیچ را از روی جا کلیدی برداشت و گفت:
امروز شما با تاکسی برین من ماشین و بردم.
وسایلش را که برداشت و از در خارج شد. مسعود صدایش زد:
بابا ترنج من امروز کلی کار دارم.
ترنج خونسرد به طرف در رفت. خوب ماشین ماکان و ببرین.
ماکان از همان توی سالن داد زد:
اصلا حرفشم نزنین من کار دارم.
ترنج بدون توجه به داد و قال آنها از در خارج شد. وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت در را که بست. پدرش را دید که با سرعت از خانه خارج شد.
گفتم می رسونمت.
ترنج با خنده بدجنسی سوئیچ را به طرف پدرش گرفت و گفت:
می دونم ولی اگه همین جور وایستاده بودم عمرا شما تلفنتون به این زودی تمام میشد.
مسعود با خنده سری تکان داد و سوئیچ را از دست ترنج گرفت و پشت فرمان نشست. ترنج هم سوار شد و با نگرانی به ساعتش نگاه کرد.
حالا ببینین. روز اول که با آقای مهرابی کلاس دارم دیر می رسم. آبروی ماکان می ره . فکر می کنه چه خواهر بی انتضباطی داره دوستش.
مسعود ماشین را از پارک بیرون آورد و با تعجب پرسید:
با ارشیا کلاس داری؟
ترنج فقط سر تکان داد. مسعود زیر لب گفت:
واقعا که پسر شایستیه ای.
ترنج داشت بی خیال بیرون را نگاه می کرد. که مسعود پرسید:
بالاخره جواب امیر و چی دادی؟
ترنج برگشت و نگاهی به پدرش انداخت.
به الهه پیغام دادم فعلا نمی خوام ازدواج کنم.
این یعنی اگه صبر کنه ممکنه جوابت مثبته؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
نمی دونم فعلا بش فکر نکردم.
خوب فکر کن. پسر مردم که نمی تونه الاف تو بشه.
ترنج با کلافگی پدرش را نگاه کرد:
یعنی جواب مثبت بدم؟
نه بابا جون.منظورم اینه که تکلیفشو مشخص کن.
ترنج پوفی کرد و گفت:
من که نمی تونم برای اون تکلیف مشخص کنم. من می دونم که الان نمیخوام ازدواج کنم چه مهدی.......
با آرودن نام مهدی لبش را گاز گرفت. چه اشتباهی کرده بود.
مسعود نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت:
هنوزم به مهدی فکر میکنی؟
ترنج خجالت زده سرش را چرخاند:
نه نمی دونم چرا از دهنم پرید.
مسعود نفس پر صدایی کشید و گفت:
اگه بهش فکر نمی کردی اسمش هم توی ذهت نبود. همون روز گفتم اشتباه کردی دف و قبول کردی. این خودش یک رشته اتصاله.
ترنج پدرش را نگاه کرد.
شما که فکر نمیکنین بخاطر مهدی دارم امیر و رد می کنم.
مسعود سر تکان داد که نه.
خوب بابا برام سخته جواب نه قطعی بدم. اخه از الهه و خانواده اش خجالت می کشم. کم بهم محبت کردن؟
مسعود نیم نگاهی به دخترش انداخت که با آن چادر زیباتر هم شده بود و گفت:
ترنج بابا جان این مسئله ای نیست که خجالت برداره حرف یک عمر زندگیه نمی تونی بخاطر رودربایستی با خانواده اش بش جواب مثبت بدی.
پس خودتون یه جوری جواب بدین.
پس جوابت قطعی نهه؟
ترنج کمی فکر کرد و گفت:فعلا آره.
به دوباره که رفتیم سر خونه اول.
و هر دو خندیدند.

ارشیا وارد کلاس که شد. یک راست رفت جلوی کلاس و کیفش را گذاشت روی میز. نگاه اجمالی به کلاس انداخت.
مجبور بود برای حفظ کلاس و البته موقعیت خودش کاملا جدی و خشک برخورد کند. ماژیکش را از توی کیفش بیرون کشید و روی تخته نوشت.
ارشیا مهرابی لیسانس گرافیک و فوق لیسانس ارتباط تصویری از دانشگاه تهران.
بعد ماژیک را گذاشت روی میزش و نگاهش اخم دارش را چرخاند روی کلاس. چهره در همش باعث شده بود کسی جرات نکند حتی نفس بکشد.
خوب قراره یک ترم با هم باشیم. از قدیمم گفتن جنگ اول به از صلح اخر.
یک کاغذ از کیفش بیرون کشید و گفت:
کاغذ و دست به دست کنین اسامی تونو بنویسین تا منم صحبتامو بکنم.
بعد کاغذ را داد به اولین نفری که نزدیکش نشسته بود و ادامه داد:
دلم نمی خواد این حرفا رو بار دیگه تکرار کنم. پس برای اینکه مشکل پیش نیاد لطفا خوب گوش بدین. نفری که کاغذ را گرفته بود . خودش تند تند اسم همه را نوشت و برگه را گذاشت روی میز استاد.
ارشیا نگاهی به لیست انداخت که کسی به در ضربه زد. ارشیا سرش را که بالا آورد ترنج را دید که در آستانه در ایستاده بود. و نگاهش به برگه دست او بود.
بفرمائید؟
عذر می خوام دیر شد استاد.
ارشیا نفس پر صدایی کشید و گفت:
بشینید.
ترنج روی نزدیک ترین صندلی به در نشست و وسایلش را روی میز کارش قرار داد و به میز مقابلش چشم دوخت.
ارشیا نگاهش را از ترنج گرفت:
خدایا گند نزنم با وجود این.
بعد گلویش را صاف کرد و گفت:
خوب اولین مورد اینکه اگه کسی بعد از من اومد کلاس خودش قبل از اونکه من بگم بره بیرون. برای غیبتا تون تا اونجا که یه آموزش ربط داره هیچی ولی از نظر من حضور در کلاس اهمیت زیادی داره. درس عملیه شماهام که خدا رو شکر همه تون هنرستانی بودین می دونین شیوه کار چه جوریه. پوسترم یکی از کارای اصلی شماست پس هم درس و جدی بگیرین و هم به کلاس اهمیت بدین. خلاصه آخر ترم گله نباشه بابت نمره ها.
برای کاراتونم. هم می تونین کامپیوتری انجام بدین هم دستی ولی اونایی که دستی انجام میدن دو نمره محفوظ دارن.
بعد از این حرف هم همه کوتاهی تو کلاس پیچید که ارشیا به حرفش ادامه داد:
امیدوارم ترم خوبی داشته باشیم کنار هم.
بعد لیست را برداشت و گفت:
تا وسایلتون و اماده می کنین منم اسمارو می خونم که با هم آشنا بشیم.
یکی یکی اسم ها را خواند و به چهره ها نیم نگاهی انداخت. لیست را روی میز گذاشت و خواست اسم ترنج را اضافه کند که یکی از بچه ها گفت:
استاد اسم ترنج و نخوندین.
ارشیا سرش را بالا آورد و به ترنج که بلند شده بود و داشت چادرش را بر می داشت نگاه کرد.
ترنج نگاهش روی میز ارشیا بود.
ترنج اقبال
این را گفت و مشغول بیرون آوردن وسایل کارش شد. ارشیا زیر لب گفت:
یه نگاه نندازی به من می خورمت. دختره لوس.
و اسم ترنج را زیر لیستش اضافه کرد.
23.ترنج اقبال.
چند لحظه به نام ترنج خیره شد. احساس می کرد ترنج زیبا ترین و آهنگین ترین اسم دنیاست. بعد از این فکر چشمهایش را به هم فشرد.
خدایا چه مرگم شده این چه فکرائیه می کنم. خودتو جمع کن پسر الان سر کلاسی ها. اگه وا بدی باختی. یک نگاه به این جمع بنداز از بشکه باروت بدترن.
بعد زیر چشمی کلاس را پائید. درگوشی حرف زدن و خندیدن های گاه و بی گاه از چشمش دور نمانده بود.
ارشیا نفس عمیقی کشید و دوباره اخم هایش را در هم کشید. وقت کلاس بود و او هم استاد.
تا آخر کلاس همه به نوعی خودشان را به استاد جوانشان جور خاصی نشان دادند. تنها کسی که با جدیت مشغول بود ترنج بود که در دور ترین فاصله از ارشیا پشت میز کارش ایستاده و مشغول بود.
ارشیا دلش نمی خواست خیلی هم او را زیر نظر بگیرد ولی دست خودش نبود. چشمهایی که سالها از او فرمان برده بودندحالا نافرمانی می کردند و گاه و به گاه به او خیره میشدند.
سوالهای پی اپی دیگران به ارشیا مهلت نداد تا با ترنج همکلام شود. مهتاب که میز کناری را اشغال کرده بود آرام کنار گوش ترنج گفت:
خدایی تیکه ای. چه جوری این همه سال اینو دیدی و اینقدر بی خیالی؟
ترنج یک لحظه دست از کار کشید و به چشمهای مهتاب زل زد. مهناب کمی عقب کشید و گفت:
چیه بابا؟
مرض و چیه؟ آخه الان وقت این حرفاست.
و درحالی که دوباره مشغول کارش میشد ادامه داد:
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.اخماشو نمی بینی این اصلا هر کسی رو که لایق تفقد نمی دونه. خیلی بالا می پره. زیادی دل خوش نکن بهش.
مهناب مدادش را به لب برد و دوباره به ارشیا نگاه کرد.
درسته اخموه. ولی نگاهش مهربونه. خوبه اصلا آشنایی نداد. انگار اونم خوشش نمی اد بقیه بفهمن.
ترنج همچنان مشغول اتود زدن بود.
مهتاب سر به کارت باشه. این عصبانی بشه دیگه هیچی براش مهم نیست گفته باشم.
اوه بابا. یه بارکی بگو هیولاست دیگه.
ترنج چشمهای خوش حالتش را به مهتاب دوخت و با خنده زیر زیرکی گفت:
یه چیزی تو همین مایه ها.
مهتاب زد به شانه اش و گفت:
راستشو بگو چند بار عصبانیتشو دیدی؟
حرکت دست ترنج سریع تر شد.
دیدم به اندازه کافی.
ارشیا می خواست خودش را به ترنج برساند ولی هر لحظه چند تایی دوره اش می کردند و سوال پیچش می کردند.
نگاه کلافه اش را بالا آورد و ترنج را دید که در حالی که با کناری اش حرف می زند آرام می خندد. یک لحظه محو تماشای خنده ترنج شده بود که صدای تیز یکی از بچه ها او را از جا پراند.
استاد؟
بله؟
ارشیا نگاهش را به دختری که کنارش ایستاده و تخته اش را به طرف او گرفته بود انداخت و با اخم تخته را از دستش گرفت.
وقت کلاس تمام شده بود و نه ترنج به ارشیا نزدیک شده بود و نه ارشیا توانسته بود کلمه ای با او حرف بزند.
کیفش را با حرص برداشت و بلند گفت:
خسته نباشین.
و از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او از کلاس هیاهو بالا گرفت.سحر صاف رفت طرف تخته و گفت:
وای چه خطی داره بچه ها.
صدف دستش را زد زیز چانه اش و با حالت خاصی گفت:
اسمشم مثل خودش قشنگه ارشیا...
نگار با صدای بلندی گفت:
بچه ها من که رسما عاشقش شدم.
ترنج که داشت وسایلش را جمع می کرد با شنیدن این حرف پوزخندی زد و زیر لب گفت:
پس رسما خدا رحمتت کنه.
تنها مهتاب این جمله را شنید و با تعجب به ترنج نگاه کرد. ترنج نگاه مهتاب را نادیده گرفت و گفت:
چرا خشکت زده بریم دیگه.
مهتاب دبنال ترنج دوید و گفت:
منظورت چی بود؟
ترنج باز هم بی خیال مهتاب را نگاه کرد و گفت:
گفتم که ایشون هر کسی رو لایق نمی دونن.
مهتاب که از حرف های ترنج چیزی نفهمیده بود شانه ای بالا انداخت و از کارگاه های بخش گرافیک خارج شدند.

 

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 546
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: